میگویند غم آخرتان باشد. سینه را ستبر میکنند و سخنرانیای در بابِ حق بودن مرگ به راه میاندازند. گمان میکنند هر اندازه که تسلیتهایشان طولانیتر و با آب و تابتر باشد، احتمالِ برنده شدنشان بیشتر است. برنده شدن در رقابتی که بازندهی ثابت آن، فردِ سوگوار است. انگار میخواهند به تو بفهمانند چیزی میدانند که تو نمیدانی. حتی تسلیتهایشان هم موجب تسلی نیست. دانستن اینکه دیگرانی هم هستند که به همین درد و حتی بدتر از آن دچارند/ بودند و نمردهند و... نه تنها موجب تسلی نیست، بلکه سوگوار را خشمگینتر میکند. اینجا بحث، بحثِ حق و باطل بودن نیست. بحثِ سوگواری است. به قول مرضیه فرهنگ ما در مواجهه با سوگ، فرهنگ سالم، کافی و کاملی نیست. فرهنگ سوگواری ما فرهنگ معیوبیست که غم را نمیشناسد، سوگ را بر نمیتابد. گریس در سوگ برادرش گفته بود فکر میکند تنها راه گذر از سوگ، از میانِ آن است. فرهنگی که هیچکدام از جادهها و مسیرهای غم را بلد نیست چگونه میتواند از میان آن بگذرد؟ کاش میتوانستم به آنها بگویم سکوت نکنند. حرفی بزنند. اشک بریزند، نه برای او، برای خودشان. برای خودشان بدون او، اشک بریزند.