برای آدمی مثل من که سعی میکرد همه رو راضی نگه داره و دوست داشت، همه دوستش داشته باشن، که as usual ریشهش به دوران کودکیم بر میگرده و دریافت نکردنِ اون حسِ دوست داشته شدن توسط خانوادهم، شاید یکی از سختترین اتفاقات ممکن، ناراحت شدن دیگران از دست من بود یا اینکه به بقیه اجازه بدم خودشون برای مشکلاتشون راه حل پیدا کنن یا حتی متوجه شدن اینکه مسئولِ احساسات و افکار آشنا و ناآشنا نیستم. تحملِ تجربه کردن هیجانها و اینکه نخوام سریع ازشون فرار کنم یا حتی سرکوبش کنم، شاید اصلیترین قدم برای بلوغ عاطفیای که کمی تا حدودی این چند روز اخیر در خودم حس میکنم. از آبان پارسال به مدت زیادی و به صورت خیلی غیر ارادی این احساسات ناخوشایند رو تو خودم نگه داشته بودم و به شدت عذاب میکشیدم و دلیل قانع کنندهای براش پیدا نمیکردم. ولی الان به شدت بابتش خوشحالم، برای تمام اون احساسات بد و عذابآور. اینو اینجا میذارم که هروقت خواستم بابت سختیها گِله کنم یادم بیاد شاید زمینهای برای رشد و حسِ خوب طولانی مدت باشه.