شهریار کم مینویسد امّا هر بار، سخت مرا به فکر فرو میبرد. دو هفتهی گذشته نوشت: <جرئت میکنید به نفع زندگی، پیشرفت را به خطر بیندازید؟>
مدت زیادی است که به <برای چه زندهام؟> فکر میکنم. به گفتهی کتابهای دینی دبیرستان، به یقین برای هدفی بدنیا آمدم. ولی اگر زندگی در حقیقت بیمعنی باشد و دین، ابزارِ معنا بخشیدن به آن چه؟ ابزاری ساختِ دستِ انسانها. ولی با بیمعنی دانستنِ زندگی تنها چیزی که نصیبم میشود، مقدارِ قابل توجهی ترس، اضطراب و ناامیدی است.
کوچکتر که بودم سرم را بالا میگرفتم و میگفتم که از هیچچیز ترسی ندارم. امّا واقعیت این است که همهی ما انسانیم و ترسیدن قسمتی اجتنابناپذیر و البته کمککننده در وجودمان. این روزها تعداد چیزهایی که از آنها میترسم کم نیستند. بزرگترینشان <در جا زدن> است. سکون و انفعال برای من ترسناکترین اتفاق ممکن است و شاید بخاطر همین <رشد کردن و کمک کردن> را معنای زندگی خود میدانم. انگار در تک تک لحظههای این چند سال تنها چیزی که به آن فکر میکردم، رشد دادنِ خود، روابطم و.. بوده است. انگار که مدام درگیر این بودم که هر تجربهم فایدهای داشته باشد. آنقدر که خودم را از بعضی خوشیها محروم کردم.
پس اگر این به خطر انداختن پیشرفت، به نفع زندگی، به معنای اهمیت دادن به عمق زندگی است و آن است که رسیدن به اهداف بخشی از زندگی تو باشد و نه تمام آن، به آن معنا که بگذاری گاهی زندگی تو را به جای دیگری ببرد، جایی خارج از محدودهی اهدافت و در خلاف جهت مسیری که برای پیشرفت در نظر گرفتی، اگر به معنای آزاد بودن و در بند نکردن خود است، آیا به این اندازه شجاع هستم؟حداقل دوست دارم که باشم.