منم،‌ من، میهمان هر شبت. همان سنگِ تیپاخورده‌ی نیلی رنگِ مغموم.

‌گفتند ننویسم. از این اندوه هزار ساله. از این تاریکِ ترس‌آور. نتوانستم. تا قلم روی کاغذ گذاشتم، واژه‌ها سمت و سو گرفتند. 

میزبانا، درد دارم. پشتِ در چو موج می‌لرزم. هوا سرد است و سر‌ها در گریبان. ولی از زوزه‌های باد پیداست که شب، مهمان توفان است. 

باور می‌کنی که روحِ برخی آن قدر به برده‌وار زیستن اخت گرفته باشد که یک بار هم نپرسد چرا؟ می‌توانی تصویر کنی می‌خواهند یک آرامش ساختگی همراه با ظلم و ستمی پایان‌ناپذیر برقرار باشد؟ من که ‌نمی‌توانم. هر چه تلاش کردم، نتوانستم. گفتی نگه جز پیش پا را دید نتواند. می‌گویم گر پیش پا را دیده بودند، به چنین سرمایی تن نمی‌دادند.

ای ترسای پیرِ پیرهن چرکین، این درد ز حد رفت پس سبزی کجای این داستان از راه می‌رسد و هم‌قدم ما می‌شود؟ 

آن درد گریزناپذیر را که گفتم، همان. می‌خواهم با او پرواز کنم. جسورانه نیست ولی بهتر از سرخیِ دستان و بی‌رنگی وجود است.