7

- I don't know! I DON'T KNOW! I'm lost! I'm scared! I feel like I'm fading! MY SKIN COMING OFF! I'M GETTING OLD. nothing makes any sense to me. NOTHING MAKES ANY SENSE!

  • ۸
    • Shakiba ‌🌱
    • يكشنبه ۵ آذر ۰۲

    happy birthday dude

    • Shakiba ‌🌱
    • پنجشنبه ۸ تیر ۰۲

    6

    می‌گویند غم آخرتان باشد. سینه را ستبر می‌کنند و سخنرانی‌ای در بابِ حق بودن مرگ به راه می‌اندازند. گمان می‌کنند هر اندازه که تسلیت‌هایشان طولانی‌تر و با‌ آب و تاب‌تر باشد، احتمالِ برنده شدن‌شان بیشتر است. برنده شدن در رقابتی که بازنده‌ی ثابت آن، فردِ سوگوار است. انگار می‌خواهند به تو بفهمانند چیزی می‌دانند که تو نمی‌دانی. حتی تسلیت‌هایشان هم موجب تسلی نیست. دانستن اینکه دیگرانی هم هستند که به همین درد و حتی بدتر از آن دچارند/ بودند و نمرده‌ند و... نه تنها موجب تسلی نیست، بلکه سوگوار را خشمگین‌تر می‌کند. اینجا بحث، بحثِ حق و باطل بودن نیست. بحثِ سوگواری است. به قول مرضیه فرهنگ ما در مواجهه با سوگ، فرهنگ سالم، کافی و کاملی نیست. فرهنگ سوگواری ما فرهنگ معیوبی‌ست که غم را نمی‌شناسد، سوگ را بر نمی‌تابد. گریس در سوگ برادرش گفته بود فکر می‌کند تنها راه گذر از سوگ، از میانِ آن است. فرهنگی که هیچ‌کدام از جاده‌ها و مسیر‌های غم را بلد نیست چگونه می‌تواند از میان آن بگذرد؟ کاش می‌توانستم به آن‌ها بگویم سکوت نکنند. حرفی بزنند. اشک بریزند، نه برای او، برای خودشان. برای خودشان بدون او، اشک بریزند.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Shakiba ‌🌱
    • يكشنبه ۲۷ فروردين ۰۲

    5

    گفته بود تو برای من سفیدی. پرسیدم چطور؟ گفت چون قوی و عاقلی. از اون لبخند‌های عمیق زدم. 

    چند روز بعد، برای اشتباه انجام دادن تمرین‌های ورزشی گردن‌م گرفته بود و حرکت دادن‌ش سخت شده بود. دروغ چرا، از اون روز‌ها بود که دوست داشتم غر بزنم. گفت این لوس بازی‌ها چیه؟ من سال پیش از گردن‌درد تا یک ماه خواب نداشتم ولی صدام در نیومده بود. گفتم خب وقتی درد دارم، چرا باید وانمود کنم که خوبم؟ ادامه داد چون آدم باید قوی باشه. نباید انرژی منفی بدی. خندیدم و گفتم که فکر نکنم قوی بودن به این چیزها ربط خاصی داشته باشه. 

    آدم‌های قوی هم درد می‌کشند. آدمم‌های قوی هم از درد‌هایشان می‌گویند. آدم‌های قوی حتی کم هم می‌آورند.آدم‌های قوی هم انسان‌ هستند، آن هم از نوع سالم‌ش. 

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Shakiba ‌🌱
    • دوشنبه ۷ فروردين ۰۲

    4

    شهریار کم می‌نویسد امّا هر بار، سخت مرا به فکر فرو می‌برد. دو هفته‌ی گذشته نوشت: <جرئت می‌کنید به نفع زندگی، پیشرفت را به خطر بیندازید؟>

    مدت زیادی است که به <برای چه زنده‌ام؟> فکر می‌کنم. به گفته‌ی کتاب‌های دینی دبیرستان، به یقین برای هدفی بدنیا آمدم. ولی اگر زندگی در حقیقت بی‌معنی باشد و دین، ابزارِ معنا بخشیدن به آن چه؟ ابزاری ساختِ دستِ انسان‌ها. ولی با بی‌معنی دانستنِ زندگی تنها چیزی که نصیب‌‌م می‌شود، مقدارِ قابل توجهی ترس، اضطراب و ناامیدی است.

    کوچک‌تر که بودم سرم را بالا می‌گرفتم و می‌گفتم که از هیچ‌چیز ترسی ندارم. امّا واقعیت این است که همه‌ی ما انسان‌یم و ترسیدن قسمت‌ی اجتناب‌ناپذیر و البته کمک‌کننده در وجودمان. این روز‌ها تعداد چیز‌هایی که از آن‌ها می‌ترسم کم نیستند. بزرگ‌ترین‌شان <در جا زدن> است. سکون و انفعال برای من ترسناک‌ترین اتفاق ممکن‌ است و شاید بخاطر همین <رشد کردن و کمک کردن> را معنای زندگی خود می‌دانم. انگار در تک تک لحظه‌های این چند سال تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم، رشد دادنِ خود، روابط‌م و.. بوده است. انگار که مدام درگیر این بودم که هر تجربه‌م فایده‌ای داشته باشد. آنقدر که خودم را از بعضی خوشی‌ها محروم کردم.

    پس اگر این به خطر انداختن پیشرفت، به نفع زندگی، به معنای اهمیت دادن به عمق زندگی است و آن است که رسیدن به اهداف بخشی از زندگی‌ تو باشد و نه تمام آن، به آن معنا که بگذاری گاهی زندگی تو را به جای دیگری ببرد، جایی خارج از محدوده‌ی اهداف‌ت و در خلاف جهت مسیری که برای پیشرفت در نظر گرفتی، اگر به معنای آزاد بودن و در بند نکردن خود است، آیا به این اندازه شجاع هستم؟‌حداقل دوست دارم که باشم. 

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • Shakiba ‌🌱
    • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱

    3. یادگارِ سیلی سردِ آبان

    منم،‌ من، میهمان هر شبت. همان سنگِ تیپاخورده‌ی نیلی رنگِ مغموم.

    ‌گفتند ننویسم. از این اندوه هزار ساله. از این تاریکِ ترس‌آور. نتوانستم. تا قلم روی کاغذ گذاشتم، واژه‌ها سمت و سو گرفتند. 

    میزبانا، درد دارم. پشتِ در چو موج می‌لرزم. هوا سرد است و سر‌ها در گریبان. ولی از زوزه‌های باد پیداست که شب، مهمان توفان است. 

    باور می‌کنی که روحِ برخی آن قدر به برده‌وار زیستن اخت گرفته باشد که یک بار هم نپرسد چرا؟ می‌توانی تصویر کنی می‌خواهند یک آرامش ساختگی همراه با ظلم و ستمی پایان‌ناپذیر برقرار باشد؟ من که ‌نمی‌توانم. هر چه تلاش کردم، نتوانستم. گفتی نگه جز پیش پا را دید نتواند. می‌گویم گر پیش پا را دیده بودند، به چنین سرمایی تن نمی‌دادند.

    ای ترسای پیرِ پیرهن چرکین، این درد ز حد رفت پس سبزی کجای این داستان از راه می‌رسد و هم‌قدم ما می‌شود؟ 

    آن درد گریزناپذیر را که گفتم، همان. می‌خواهم با او پرواز کنم. جسورانه نیست ولی بهتر از سرخیِ دستان و بی‌رنگی وجود است. 

  • ۵
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Shakiba ‌🌱
    • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱

    2

    <اگه مطالب این وبلاگ رو به طور پیوسته یا گسسته دنبال می‌کنید، لطف کنید و چند دقیقه وقت بذارید و این پست رو بخونید>

    یک سالی میشه که وبلاگ‌نویسی رو شروع کردم و برای مدتی تبدیل شده بود به بخش بزرگی از روزمرگی‌ام. یه چیزی نیاز بود که با تله‌هام رو به رو بشم و پوست بندازم. یاد بگیرم بروز دادن افکار و احساسات‌ام عیبی نداره. پس درباره‌ی روندِ پست‌گذاری: اینجا متن‌های کوتاه و بلند از احساسات و افکار من خواهید دید. صادقانه بگم. اگه نیاز به کمک داشته باشم و بدونم که به هر طریقی حتی صرفاً وجود داشتن‌تون تغییر مثبتی در حالم ایجاد می‌کنه، مطمئن باشید دریغ نمی‌کنم. نمی‌خوام اینجا و این مطالب حالتِ اجبار و ناامنی داشته باشه. البته که یه انگیزه‌ی بیرونی هم دارم. شاید این سکوت نکردن‌ـه به کسی کمک کنه.

  • ۷
  • نظرات [ ۰ ]
    • Shakiba ‌🌱
    • شنبه ۸ مرداد ۰۱

    our first year together

    سالِ پیش، یه همچین روزی بود که این کاربر اولین پست وبلاگِش رو منتشر کرد. با آدم‌های اَمن و سبزی آشنا شد و بخشِ زیادی از این مسیرِ اِلتیام و بهبود رو اینجا گذروند و این داستان رو به جِد مدیون این فضا و آدم‌هاش‌ـه:>⁦

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Shakiba ‌🌱
    • جمعه ۳۱ تیر ۰۱

    1

    برای آدمی مثل من که سعی می‌کرد همه رو راضی نگه داره و دوست داشت، همه دوستش داشته باشن، که as usual ریشه‌ش به دوران کودکیم بر می‌گرده و دریافت نکردنِ اون حسِ دوست داشته شدن توسط خانواده‌م، شاید یکی از سخت‌ترین اتفاقات ممکن، ناراحت شدن دیگران از دست من بود یا اینکه به بقیه اجازه بدم خودشون برای مشکلاتشون راه حل پیدا کنن یا حتی متوجه شدن اینکه مسئولِ احساسات و افکار آشنا و ناآشنا نیستم. تحملِ تجربه کردن هیجان‌ها و اینکه نخوام سریع ازشون فرار کنم یا حتی سرکوبش کنم، شاید اصلی‌ترین قدم برای بلوغ عاطفی‌ای که کمی تا حدودی این چند روز اخیر در خودم حس می‌کنم. از آبان پارسال به مدت زیادی و به صورت خیلی غیر ارادی این احساسات ناخوشایند رو تو خودم نگه داشته بودم و به شدت عذاب می‌کشیدم و دلیل قانع کننده‌ای براش پیدا نمی‌کردم. ولی الان به شدت بابتش خوشحالم، برای تمام اون احساسات بد و عذاب‌آور. اینو اینجا می‌ذارم که هروقت خواستم بابت سختی‌ها گِله کنم یادم بیاد شاید زمینه‌ای برای رشد و حسِ‌ خوب طولانی مدت باشه.

  • ۲
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Shakiba ‌🌱
    • دوشنبه ۱۵ فروردين ۰۱